یادش بخیر
خدایی یادش بخیر
چه هیئتی داشتیم
تو یه کوچه تنگ بن بست
خودمون بودیم و خودمون
آخ
خدایی آخ
چه دلم یهو تنگ شد
چه عشقی داشت با چادر سیاه مادرامون
سقف درست کردن
اون سه کنج همیشه بساط چایی بود
مگه چند نفر بودیم؟
فوق فوقش 15 نفر
همرو یادمه
از اونی که نوحه میخوند
تا
اونی که سفره جمع میکرد
گفتم سفره
بیصاحاب
هوس قیمه کردم
نه قیمه معمولی
قیمه هیئت
نه هر قیمه هیئتی
قیمه هیئت خودمون
الان که نیگا میکنم
میبینیم همه چیز و همه کس عوض شدن
خود من
دیگه اونطور مثه قدیم نیستم
هر چی بود و هست
الان دارم با خاطراتش زندگی میکنم
همین
No comments:
Post a Comment